با نشئہ درویشی در ساز و دمادم زن
From IQBAL
با نشئہ درویشی در ساز و دمادم زن
با نشئہ درویشی در ساز و دمادم زن
چون پختہ شوی خود را بر سلطنت جم زن
گفتند جھان ما آیا بتو می سازد
گفتم کہ نمی سازد گفتند کہ برہم زن
در میکدہ ہا دیدم شایستہ حریفی نیست
با رستم دستان زن با مغبچہ ہا کم زن
اے لالہ صحرائی تنہا نتوانی سوخت
این داغ جگر تابی بر سینہ آدم زن
تو سوز درون او، تو گرمے خون او
باور نکنی چاکی در پیکر عالم زن
عقل است چراغ تو در راہگذاری نہ
عشق است ایاغ تو با بندۂ محرم زن
لخت دل پر خونی از دیدہ فرو ریزم
لعلی ز بدخشانم بردار و بخاتم زن