Actions

Difference between revisions of "سوال سوم"

From IQBAL

(Replaced content with "sdfsdf")
(Tag: Replaced)
m (Reverted edits by Jawad Shah (talk) to last revision by Zahra Naeem)
(Tag: Rollback)
 
Line 1: Line 1:
sdfsdf
+
<div dir="rtl">
 +
'''سوال سوم'''
 +
 
 +
وصال ممکن و واجب بہم چیست؟
 +
 
 +
حدیث قرب و بعد و بیش و کم چیست؟
 +
 
 +
'''جواب'''
 +
 
 +
سہ پہلو این جہان چون و چند است
 +
 
 +
خرد کیف و کم او را کمند است
 +
 
 +
جہان طوسی و اقلیدس است این
 +
 
 +
پی عقل زمین فرسا بس است این
 +
 
 +
زمانش ہم مکانش اعتباری است
 +
 
 +
زمین و آسمانش اعتباری است
 +
 
 +
کمان را زہ کن و آماج دریاب
 +
 
 +
ز حرفم نکتۂ معراج دریاب
 +
 
 +
مجو مطلق درین دیر مکافات
 +
 
 +
کہ مطلق نیست جز نورالسموات
 +
 
 +
حقیقت لازوال و لامکان است
 +
 
 +
مگو دیگر کہ عالم بیکران است
 +
 
 +
کران او درون است و برون نیست
 +
 
 +
درونش پست، بالا کم فزون نیست
 +
 
 +
درونش خالی از بالا و زیر است
 +
 
 +
ولی بیرون او وسعت پذیر است
 +
 
 +
ابد را عقل ما ناسازگار است
 +
 
 +
یکی از گیر و دار او ہزار است
 +
 
 +
چو لنگ است او سکون را دوست دارد
 +
 
 +
نبیند مغز و دل بر پوست دارد
 +
 
 +
حقیقت را چو ما صد پارہ کردیم
 +
 
 +
تمیز ثابت و سیارہ کردیم
 +
 
 +
خرد در لامکان طرح مکان بست
 +
 
 +
چو زناری زمان را بر میان بست
 +
 
 +
زمان را در ضمیر خود ندیدم
 +
 
 +
مہ و سال و شب و روز آفریدم
 +
 
 +
مہ و سالت نمی ارزد بیک جو
 +
 
 +
بحرف کم لبثتم غوطہ زن شو
 +
 
 +
بخود رس از سر ہنگامہ بر خیز
 +
 
 +
تو خود را در ضمیر خود فرو ریز
 +
 
 +
تن و جان را دو تا گفتن کلام است
 +
 
 +
تن و جان را دو تا دیدن حرام است
 +
 
 +
بجان پوشیدہ رمز کائنات است
 +
 
 +
بدن خالی ز احوال حیات است
 +
 
 +
عروس معنی از صورت حنا بست
 +
 
 +
نمود خویش را پیرایہ ہا بست
 +
 
 +
حقیقت روی خود را پردہ باف است
 +
 
 +
کہ او را لذتی در انکشاف است
 +
 
 +
بدن را تا فرنگ از جان جدا دید
 +
 
 +
نگاہش ملک و دین را ہم دو تا دید
 +
 
 +
کلیسا سبحۂ پطرس شمارد
 +
 
 +
کہ او با حاکمی کارے ندارد
 +
 
 +
بکار حاکمے مکر و فنی بین
 +
 
 +
تن بیجان و جان بی تنی بین
 +
 
 +
خرد را با دل خود ہمسفر کن
 +
 
 +
یکی بر ملت ترکان نظر کن
 +
 
 +
بہ تقلید فرنگ از خود رمیدند
 +
 
 +
میان ملک و دین ربطی ندیدند
 +
 
 +
یکی را آنچنان صد پارہ دیدیم
 +
 
 +
عدد بھر شمارش آفریدیم
 +
 
 +
کہن دیری کہ بینی مشت خاکست
 +
 
 +
دمی از سر گذشت ذات پاکست
 +
 
 +
حکیمان مردہ را صورت نگارند
 +
 
 +
ید موسے دم عیسی ندارند
 +
 
 +
درین حکمت دلم چیزی ندید است
 +
 
 +
برای حکمت دیگر تپید است
 +
 
 +
من این گویم جہان در انقلابست
 +
 
 +
درونش زندہ و در پیچ و تابست
 +
 
 +
ز اعداد و شمار خویش بگذر
 +
 
 +
یکی در خود نظر کن پیش بگذر
 +
 
 +
در آن عالم کہ جزو از کل فزون است
 +
 
 +
قیاس رازی و طوسی جنون است
 +
 
 +
زمانی با ارسطو آشنا باش
 +
 
 +
دمی با ساز بیکن ھم نوا باش
 +
 
 +
و لیکن از مقامشان گذر کن
 +
 
 +
مشو گم اندرین منزل سفر کن
 +
 
 +
بہ آن عقلی کہ داند بیش و کم را
 +
 
 +
شناسد اندرون کان و یم را
 +
 
 +
جہان چند و چون زیر نگین کن
 +
 
 +
بگردون ماہ و پروین را کمین کن
 +
 
 +
و لیکن حکمت دیگر بیاموز
 +
 
 +
رہان خود را از این مکر شب و روز
 +
 
 +
مقام تو برون از روزگار است
 +
 
 +
طلب کن آن یمین کو بی یسار است
 +
</div>

Latest revision as of 00:04, 20 July 2018

سوال سوم

وصال ممکن و واجب بہم چیست؟

حدیث قرب و بعد و بیش و کم چیست؟

جواب

سہ پہلو این جہان چون و چند است

خرد کیف و کم او را کمند است

جہان طوسی و اقلیدس است این

پی عقل زمین فرسا بس است این

زمانش ہم مکانش اعتباری است

زمین و آسمانش اعتباری است

کمان را زہ کن و آماج دریاب

ز حرفم نکتۂ معراج دریاب

مجو مطلق درین دیر مکافات

کہ مطلق نیست جز نورالسموات

حقیقت لازوال و لامکان است

مگو دیگر کہ عالم بیکران است

کران او درون است و برون نیست

درونش پست، بالا کم فزون نیست

درونش خالی از بالا و زیر است

ولی بیرون او وسعت پذیر است

ابد را عقل ما ناسازگار است

یکی از گیر و دار او ہزار است

چو لنگ است او سکون را دوست دارد

نبیند مغز و دل بر پوست دارد

حقیقت را چو ما صد پارہ کردیم

تمیز ثابت و سیارہ کردیم

خرد در لامکان طرح مکان بست

چو زناری زمان را بر میان بست

زمان را در ضمیر خود ندیدم

مہ و سال و شب و روز آفریدم

مہ و سالت نمی ارزد بیک جو

بحرف کم لبثتم غوطہ زن شو

بخود رس از سر ہنگامہ بر خیز

تو خود را در ضمیر خود فرو ریز

تن و جان را دو تا گفتن کلام است

تن و جان را دو تا دیدن حرام است

بجان پوشیدہ رمز کائنات است

بدن خالی ز احوال حیات است

عروس معنی از صورت حنا بست

نمود خویش را پیرایہ ہا بست

حقیقت روی خود را پردہ باف است

کہ او را لذتی در انکشاف است

بدن را تا فرنگ از جان جدا دید

نگاہش ملک و دین را ہم دو تا دید

کلیسا سبحۂ پطرس شمارد

کہ او با حاکمی کارے ندارد

بکار حاکمے مکر و فنی بین

تن بیجان و جان بی تنی بین

خرد را با دل خود ہمسفر کن

یکی بر ملت ترکان نظر کن

بہ تقلید فرنگ از خود رمیدند

میان ملک و دین ربطی ندیدند

یکی را آنچنان صد پارہ دیدیم

عدد بھر شمارش آفریدیم

کہن دیری کہ بینی مشت خاکست

دمی از سر گذشت ذات پاکست

حکیمان مردہ را صورت نگارند

ید موسے دم عیسی ندارند

درین حکمت دلم چیزی ندید است

برای حکمت دیگر تپید است

من این گویم جہان در انقلابست

درونش زندہ و در پیچ و تابست

ز اعداد و شمار خویش بگذر

یکی در خود نظر کن پیش بگذر

در آن عالم کہ جزو از کل فزون است

قیاس رازی و طوسی جنون است

زمانی با ارسطو آشنا باش

دمی با ساز بیکن ھم نوا باش

و لیکن از مقامشان گذر کن

مشو گم اندرین منزل سفر کن

بہ آن عقلی کہ داند بیش و کم را

شناسد اندرون کان و یم را

جہان چند و چون زیر نگین کن

بگردون ماہ و پروین را کمین کن

و لیکن حکمت دیگر بیاموز

رہان خود را از این مکر شب و روز

مقام تو برون از روزگار است

طلب کن آن یمین کو بی یسار است