Actions

سوال ششم

From IQBAL

Revision as of 00:04, 20 July 2018 by Iqbal (talk | contribs) (Reverted edits by Jawad Shah (talk) to last revision by Zahra Naeem)
(diff) ← Older revision | Latest revision (diff) | Newer revision → (diff)

سوال ششم

چہ جزو است آنکہ او از کل فزون است

طریق جستن آن جزو چون است

جواب

خودی ز اندازہ ہای ما فزون است

خودی زان کل کہ تو بینی فزون است

ز گردون بار بار افتد کہ خیزد

بہ بحر روزگار افتد کہ خیزد

جز او در زیر گردون خود نگر کیست؟

بہ بی بالی چنان پرواز گر کیست؟

بہ ظلمت ماندہ و نوری در آغوش

برون از جنت و حوری در آغوش

بہ آن نطقی دل آویزی کہ دارد

ز قعر زندگی گوہر بر آرد

ضمیر زندگانی جاودانی است

بچشم ظاہرش بینی زمانی است

بہ تقدیرش مقام ہست و بود است

نمود خویش و حفظ این نمود است

چہ میپرسی چہ گون است و چہ گون نیست

کہ تقدیر از نھاد او برون نیست

چہ گویم از چگون و بی چگونش

برون مجبور و مختار اندرونش

چنین فرمودۂ سلطان بدر است

کہ ایمان در میان جبر و قدر است

تو ہر مخلوق را مجبور گوئی

اسیر بند نزد و دور گوئی

ولی جان از دم جان آفرین است

بہ چندین جلوہ ہا خلوت نشین است

ز جبر او حدیثی در میان نیست

کہ جان بی فطرت آزاد جان نیست

شبیخون بر جہان کیف و کم زد

ز مجبوری بہ مختاری قدم زد

چو از خود گرد مجبوری فشاند

جہان خویش را چون ناقہ راند

نگردد آسمان بی رخصت او

نتابد اختری بی شفقت او

کند بی پردہ روزی مضمرش را

بچشم خویش بیند جوہرش را

قطار نوریان در رھگذار است

پی دیدار او در انتظار است

شراب افرشتہ از تاکش بگیرد

عیار خویش از خاکش بگیرد

چہ پرسی از طریق جستجویش

فرو آرد مقام ہای و ہویش

شب و روزی کہ داری بر ابد زن

فغان صبحگاہی بر خرد زن

خرد را از حواس آید متاعی

فغان از عشق می گیرد شعاعی

خرد جز را فغان کل را بگیرد

خرد میرد فغان ہرگز نمیرد

خرد بہر ابد ظرفے ندارد

نفس چون سوزن ساعت شمارد

تراشد روز ہا شب ہا سحر ہا

نگیرد شعلہ و چیند شرر ہا

فغان عاشقان انجام کاریست

نہان در یکدم او روزگاریست

خودی تا ممکناتش وا نماید

گرہ از اندرون خود گشاید

از آن نوری کہ وا بیند نداری

تو او را فانی و آنے شماری

از آن مرگی کہ میآید چہ باک است

خودی چون پختہ شد از مرگ پاک است

ز مرگ دیگری لرزد دل من

دل من جان من آب و گل من

ز کار عشق و مستی برفتادن

شرار خود بہ خاشاکی ندادن

بدست خود کفن بر خود بریدن

بچشم خویش مرگ خویش دیدن

ترا این مرگ ہر دم در کمین است

بترس از وی کہ مرگ ما ہمین است

کند گور تو اندر پیکر تو

نکیر و منکر او در بر تو